حالا ارتباط ما دیگه رودررو نبود! من عاشق این بودم که وقتی حواسش نیست حالت نگاهش رو خوب تو ذهنم ثبت کنم! چشماش سیاه و بادومی بود..درواقع همیشه همه به من میگفتن چشمای سیاه بادومی داری ولی بعد از دیدن چشمای اون فهمیده بودم مال اون سیاهتر و بادومیتره! و درشتتر..انگار سهم من از نگاه اون خیلی بیشتر بود از سهم اون! نگاهاش به پهنای صورتش جذبم میکرد!
عاشق این بودم که فقط نگاهش کنم و وقتی به خودم میومدم میدیدم دارم لبخند میزنم! دو جور صدا داشت..صدای عمومیش که با همه حرف میزد و تن صدای خاصی که همه تو اولین برخورد میگفتن چرا اسپیکر رادیو یا دوبلور نمیشی؟ و صدایی که فقط متعلق به من و بوجود آوردنشم هنر خودم بود! صداهاشو دوست داشتم..
از وقتی که رفت صداها و نگاهها به اجبار شدن الکترونیکی..دوس نداشتم! عکسایی که به من نه، به لنز دوربین خیره شدن و صدایی که ضبط شده و باید دانلود بشه و مستقیم از حنجرهش نمیشنوی!
ورژن واقعیش رفت..موند ورژن الکترونیکیش، اینترنتیش! هنوز خودش بود..ولی انگار خودش نبود!
ماههاست دارم از اون ذخیرههای نگاههای توی ذهنم استفاده میکنم برای تجسم کردن حالت صورتش موقع نوشتن! چندوقت پیش چندروزی اومد و باز ذهنم پر شد از نگاههاش، صداهاش، خندههاش!
براش کتاب میخونم..هر شب یکی دو فصل از یه کتاب رو میخونم و ضبط میکنم تا قبل از خواب گوش بده..میگه اونجوری راحتتر میخوابه! درواقع مینویسه..
ورژن اینترنیشو هم اندازه ورژن واقعیش دوس دارم! ولی دلم تنگ میشه..به راه پرپیچوخم و طولانی و سختی که در پیش داریم تا دوباره با ورژنهای واقعیمون کنار هم باشیم فکر میکنم و بغضم میگیره!
امشب اولین کتابمون تموم شد…اشکالی نداره..اقلا میدونم قراره کلی کتاب باهم بخونیم..به همینم راضیم 😞
من اشکم در اومد که😢❤️
LikeLike
😓😓❤❤
LikeLike